دوست داری برگ باشی یا سنگ؟

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود ...

مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست
مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت ...
مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را ؟!
مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم !
مرد سالخورده لبخندی زد و گفت : پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش...

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت ...


برگ یا سنگ بودن : انتخاب با خود شماست ...

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:21 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

دل من پر از سکوت است

دل من پر از سکوت است
سکوتی که اگر نمایان شود
عالمی را به آتش می کشد
در پس پوسته ی حرفهای من
سکوتی پر معنا نهفته است
صدها جلد کتاب یک دقیقه آن است
و در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد
شرابی که از آن افشرده ام
دنیاییی را مست میکند
و دیگری را می کشد.
رهایم مکن

تمام تنهایی دنیا امروز با من است!!!
سکوت ، سکوت و سکوت ...
در ذهنم هیچ خاطره ای گذر نمی کند...
گویی آنها هم مرا در تنهاییم ، تنهایم گذاشته اند...
کیست که درد تنهایی مرا تجربه کرده...
کیست که مرا در این حال بفهمد...
می شکند سکوت تنهاییم با طنین صدای گریه ات...
خوش به حالت که چه ساده اشک می ریزی!!!
چه سخت است برای مرد...
« گریه »
می فشارد بغض گلویم...
سخت کرده نفس کشیدنم را...
به گریه های تو حسودیم می شود!!!
شاید عذاب من همین باشد




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:20 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

خیانت

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی
خیانت می تواند دروغ دوست داشتن باشد
...... خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری
! خیانت می تواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد .



ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:19 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

هر چند مال من نشدی

هر چند مال من نشدی ولی ازت خیلی چیزا یاد گرفتم. یاد گرفتم به خاطر کسی که دوسش دارم باید دروغ بگم. یاد گرفتم هیچ وقت هیچ کس ارزش شکستن غرورمو نداره. یاد گرفتم تو زندگیم به اون که بفهمم چقدر دوسم داره هر روز دلشو به بهونه ای بشکنم. یاد گرفتم گریه های هیچ کس رو باور نکنم. یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم. یاد گرفتم هر روز دم از عاشقی بزنم ولی خودم عاشق نباشم

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:19 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

دنیا به کام کیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به هر که مینگرم در شکایت است در حیرتم دنیا به کام کیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:17 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

درتنهایی

همچون روز روشن بر من هویدا است

که در مسیر زندگی ات روانه خواهی شد

وشاید هیچگاه من در خاطرت نمانم

و من بی شک هر جا باشم

نشانی از تو دارم

که  با تو بودن را برایم زنده می کند

تو می روی و من با لبخند بدرقه ات می کنم

من می مانم و کوله باری از احساس تنهایی

می مانم باز هم مثل همیشه

اما می دانم در تنهایی هم با من هستی




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:17 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

همه ای کاش های دیروز را ببخش ... !!!

پایت را بر قدمی بگذار که درانتها جای ان نور  راه دوستی شود

برای فردا که بافته همه دیروزهای ماست

نیک تر بیندیش........

 

امروز کسی بیشتر زندگی را دریابد

که همه چشمش در تن خود بینا و زبان دل به روی دوست بگشاید

و برای همه از قداست لبخند بگویدو هنر یکرنگی......

اموختن همه رسم های غریب روزگار اجباری نیست

مشق تلخ اشتباه را جریمه ننویس وشاگرد خوب کلاس تجربه باش

بهانه درس نخوانده را به گردن سختی ایام ننشان

بخواه زود نرسد انچه میوه فصل صبر است فرصتی به سکوت بده

تا نشانی گم شده مثل سایه به راه بنشیند

همه درها گشودنی اشت

همه ای کاش های دیروز را ببخش




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:17 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

تا تن صبحِ سپیده ...!

دوست دارم دستهایم را بگیری

چشمهای خامشم را، در شب مهتاب بــارانی بــشویی

دوست دارم باغ باشی سبز گردی

دوست دارم ساقه هایم را بگـیری

این گل افتاده بر خاک

این تپش ها در دل تاک

این حضور سرخ بی باک

دوست دارم با تو باشم

با تو تا شبهای بی مرز

                                              تا تن صبحِ سپیده ...!




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:16 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

تو خودت خوب میدانی


تو خودت خوب میدانی عشقهای این زمانه پوچ است
تو خودت خوب میدانی احساسات قلبها دروغین است
مرا خوب نگاه کن ، غرق شو در چشمانم
میبینی که اینک در کنار توام
میبینی که من نیز مثل تو خیره به چشمان توام
اگر حرفهای مرا میشنوی
اگر درک میکنی چه میگویم تا آخرش می مانی
تا آخر حرفهای مرا میخوانی
بگذار همیشه همینگونه باشیم
خیانت و بی وفایی را به قصه عشقمان اضافه نکن
نگذار این قصه تلخ تمام شود
نگذار قصه گو چشمهایش پر از اشک شود
بگذار با شبهای پر ستاره مهربان باشیم
با خواب شبانه آرام باشیم ، با طلوع فردا شاد باشیم
بگذار همیشه احساس کنم یک عاشق واقعی ام
و احساس کنم یکی هست که از ته دل مرا میخواهد
بگذار برای یک بار هم که شده باور کنم که از روی هوس با من نیستی ، در قفس زندگی تنها نیستیم
برای یک بار هم که شده به همه بگویم
 که عاشق هم هستیم
نه از ترس اینکه همه از تو دور شوند بگویی که تنها هستی!
نگو به پای من نشستی
همیشه بگو به عشقمان وفادار هستی
این همان عهدیست که در روز اول با هم بستیم
اگر یادت نرود، اگر فراموش نکنی
اگر آتش این عشق را با آب سرد بی وفایی خاموش نکنی  
همیشه بمان
همیشه این شعری را که اینک نوشته ام زیر لب بخوان…

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:16 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

به درد نبودنت دچارم ....

حال و روز خوشی ندارم ، این روزها حس خوبی ندارم

قلبم از احساسم شاکیست ، جان خودت بی خیال ،حوصله حرفهایت را ندارم

حرفی نزن که بدجور دلم از تو گرفته ،  

دیگر بس است هر چه تا به حال اشک از چشمانم ریخته

شاید تو لایق اشکهایم نیستی ، چشمانم از اشکهایم شاکیست ،  

تو برایم مثل قبل نیستی

آن عطر مهر و محبتهایت که فضای قلبم عاشقانه میکرد را دیگر حس نمیکنم ،

وقتی دستهایم را میگیری آن گرمای همیشگی را احساس نمیکنم

نگو احساست به من همچو گذشته است که باور نمیکنم

نگو دوستم داری که درک نمیکنم

حال و روز خوشی ندارم ، سر به سر دلم نگذار که طاقت بی محبتی هایت را ندارم

قلبم از احساست دلخور است ،

دلم گرفته و ابراز محبتهای آن قلب به ظاهر عاشقت بیهوده است

بهانه هایت تکراریست ، دیگر قلب شکسته ام ساده و دیوانه نیست ،

گرچه هنوز هم خیلی دوستت دارم اما دیگر جای تو در کنارم خالی نیست

جای تو را غم آمده و پر کرده ، احساسم به عشقت شک کرده ،  

بودنت مرا آزار میدهد ، حرفهایت اشکم را در می آورد ، 

نیا به بستر عشق ،نیا که بیمارم ، طبیبی نیست و من به درد نبودنت دچارم

اینکه هستی اما تنها مال من نیستی ،

اینکه در کنارمی اما به عشق نفسهایم با من همنفس نیستی ،

اینکه اینجایی و دلت با من نیست !

به درد نبودنت دچارم ....

اگر باشی عذاب میکشم ، اگر نباشی تمام دردهای این دنیا را میکشم ،

وای که هم بودنت ، هم نبودنت مرا عذاب میدهد ،

فکری به حالم کن که عشقت دارد کار دستم میدهد

حال و روز خوشی ندارم

جان خودت بی خیال که دیگر حوصله بهانه هایت را ندارم...

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:14 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]