وقتی تو خودت گیر می کنی

وقتی تو خودت گیر می کنی

وقتی همه چیز برات میشه یه سوال !

وقتی توی تکرار صحنه ها اسیر میشی

وقتی اونقدر خسته میشی که حتی از فکر کردن به فکر کردن هم بیزار میشی

وقتی کسی نیست که بفهمه چی میگی

وقتی مطمئنی ! اونی که امروز می آد فردا میره ..

وقتی مجبوری خودتم گول بزنی

وقتی حتی شهامت خیلی چیزها رو نداری !!!

وقتی می دونی هیچ کس و هیچ چیز خودش نیست

وقتی می دونی همه چی دروغه

وقتی می دونی که نباید به هیچ قول و قراری ! اعتماد کنی

وقتی می فهمی که نباید می فهمیدی ..

وقتی روزگار یادت میده که باید سوخت و ساخت

وقتی می خندی به اینکه کارت از گریه گذشته

وقتی قراره هیچ چی جای خودش نباشه

وقتی منتظر یه اتفاقی و اون اتفاق هیچ وقت نمی افته ..

وقتی نباید اونی باشی که هستی

وقتی بهت می فهمونن دوست داشتن یه معاملست !

وقتی تو رو بخاطر صداقتت محکوم می کنن

وقتی خوشحال میشن که غرورت بشکنه

وقتی حرفاتو فقط دیوار می فهمه ! ...

وقتی................................
میشی مثه من

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 2:34 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

ماندن همیشه خوب نیست،

ماندن همیشه خوب نیست، 

رفتن هم همیشه بد نیست،

گاهی رفتن بهتر است.گاهی باید رفت. 

باید رفت تا بعضی چیز ها بماند. 

اگر نروی هر انچه ماندنیست خواهد رفت. 

اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند. 

گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد،

مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور، 

و انچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند. 

رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی،بروی. 

و ماندنت رفتنی میشود وقتی که نباید بمانی بمانی. 

برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند. 

برو وبگذار پیش ازاینکه رفتنت  دردی بر دلی بنشاند،خاطره ای پر حسرت شود 

برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش 

از شکستن سکوت اسانتر باشد.عشقت را بردار و برو.خوب برو. زیبا برو. 

سر به زیر برو هر چند با اندوه با لبخندی بر لب برو هر چند باری سنگین بر دل و بر دوش.

شاد برو،شاد ازاین باش که اگر ترا نشناخت،عشق شناخت

برو و بدان هر جا بروی دست عشق را بر شانه ی خود حس خواهی کرد

نگاهت عاشقانه خواهد شد و صدایت اشنا. 

وقار را در گام هایت می توان دید و اندوهی عارفانه را در لبخندت. 

همه ی اینها از ان است که عشق قلب ترا ماُمنی برای بیتوته ی خویش یافته است  

و همراهت خواهد ماند تا محضر حضرت دوست، 

انکه می ماند اسیر عادت و خویشتن خواهی میشود. 

ذائقه ی جانش تلخ میشود از شور و شیرین های زود گذر و غبار مینشیند 

بر اینه ی روحش. 

رفتن همیشه بد نیست. 

انگونه باید بروی که دیده شوی و حضورت مثل لمس بال یک پروانه حس شود. 

انگونه برو که هیچ نگاهی نتواند ترا انکار کند و هیچ دلی نتواند... 

برو،فقط برو. 

وقتی بروی همه چیزهایی که باید بیاید می اید

 

 

  •  

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 2:34 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

بگو سرگرم چی بودی

بگو سرگرم چی بودی ...
که اینقدر ساکت و سردی...
خودت ارامشم بودی !
خودت دلواپسم کردی

ته قلبت هنوز باید یه احساسی به من باشه
چقدر باید بمونم تا یکی مثل تو پیدا شه ...

تو روز و روزگار منی !
بی تو روزای شادی نیست ...
تو دنیای منی ... اما به دنیا اعتمادی نیست ...




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 2:33 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

قسم به چشمات بعد از این جز تو گلی بو نکنم

قسم به چشمات بعد از این جز تو گلی بو نکنم

جز به تو و به خوبیات به هیچ کسی خو نکنم

قسم به اسمت که تو رو تنها نذارم بعد از این

اسم تو رو داد می زنم تا دم دمای آخرین

قطره به قطره خونم و یک جا به نامت می کنم

دلخوشیهای دنیا رو خودم به فالت می کنم

می برمت یک جای دور می شم واست سنگ صبور

برات یه کلبه می سازم پر از یک رنگی پر نور

روح و دل و جون و تنم، نذر نگاهت می کنم

دنیاها رو فدای اون چهره ماهت می کنم

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 2:32 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

فرقـے نمـے کند !!

فرقـے نمـے کند !!

بگویم و بدانـے ...!

یا ...

نگویم و بدانـے..!

فاصله دورت نمی کند ...!!!

در خوب ترین جاے جهان جا دارے ...!

جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:

دلــــــــــــــم.....!!!




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 2:31 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهام

از من نپرس چقدر دوستت دارم
 اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست
 به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم
مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد ؟
مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم ؟
بگو معنی تمرین چیست ؟
 بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟ بریدن از خودم را ؟!
 مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ...
از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم
 همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد
تو خودت پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند
 نگاهت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ...
هوای سرد اینجا رو دوست ندارم
مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهام




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 2:29 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

چه قـــــ ـــ ـدر از هم دوریـــــــ ــــ ـم\ ..

" بند بند وجودمــــ ـــ ـ ..

بـه بند بند وجود تــو بستــه استـــــ ــــ ـ

با این همه بنــد

چه قـــــ ـــ ـدر از هم دوریـــــــ ــــ ـم" ..




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 2:29 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

زندگی

زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی.

زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چون گل، که بنوشی اش چون شهد.

زندگی، بغض فـروخورده نیست.

زندگی، داغ جگــــر گـــوشه نیست.

زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است.

زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است.

زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ.

زندگی، دست نوازش به ســر نوزادی است.

زندگی، بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدارست.

زندگی، شـــوق وصال یار است.

زندگی، لحظه دیدار به هنگامــــــه یاس.

زندگی، تکیه زدن بر یــار است.

زندگی، چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است.

زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است.

زندگی، قطعه سرودی زیباست که چکاوک خواند که به وجدت آرد به سرشاخه امید و رجا.

زندگی، راز فـروزندگی خورشید است.

زندگی، اوج درخشندگــــــی مهتــاب است.

زندگی، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است.

زندگی، طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است.

زندگی، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است.

زندگی، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است. به، که چقدر شیـــرین است.

زندگی،خاطره یک شب خوش،زیر نورمهتاب،روی یک نیمکت چوبی سبز،ثبت درسینه است.

زندگی، خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه.

زندگی، گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است.

زندگی، گاه شده است خوش نیاید به مذاق.

زندگی، گاه شده است که برد بیراهم.

زندگی، هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی دارد

 

 
     
 



ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 2:28 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

می خواهم امشب از ماه قول بگیرم

می خواهم امشب از ماه قول بگیرم که هر وقت دلم برایت تنگ شد

 
در دایره حضورش تو را به من نشان دهد
 
می خواهم امشب با رازقی ها عهد ببندم
 
هر وقت دلم هوای تو را کرد
 
عطر حضور مهربان تو را با من هم قسمت کنند
 
می خواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم
 
که هروقت امواج پر تلاطم یادها خواستند قایق احساس مرا بشکنند
 
دست امید و آرزوی تو مرا نجات دهد
 
می خواهم امشب با تمام قلب هایی که احساس مرا می فهمند و می شنوند
 
پیمان ببندم که هر وقت صدای قلب بی قرار مرا هم شنیدند
 
فریاد عشقم را سوار بر ضربانهای بی تابی به تو برسانند....
 



ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 2:25 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

 

***


شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:22 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]