سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد میگیری

کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت
.
اینکه عشق تکیه کردن نیست

و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی مردانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی

به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
...
که محکم هستی
...
که خیلی می ارزی
.
و می آموزی و می آموزی

با هر خداحافظی
یاد میگیری

 




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

وقتی تو می رسی

آهسته تر بیا


غوغا نکن که دلم
 

با شور دردناک نفس های گرم تو

بی تاب می شود .

آهسته تر بیا،دلواپسم نکن،


برای خاطره بازی
 

فرصت ، همیشه هست .


وقتی تو می رسی


احساس می کنم


سکوت می شکند


ثانیه ها گرم می شوند


فاصله ، از لای انتظار پنجره


فرار می کند




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

آشناهای غریب همیشه زیادند

آشناهای غریب  همیشه زیادند

آشناهایی که میایند و میروند

آشناهایی که برای ما آشنایند

ولی ما برای آنها...

نمیدانم واقعا چرا و چگونه میشود

که همه روزی

آشنای غریب میشوند

یکی هست  ولی نیست 

یکی نیست ولی هست

یکی میگوید هستم ولی نیست

یکی میگوید نیستم ولی هست

و در پایان همه بودنها و نبودنها

تازه متوجه میشوی

که:

یکی بود هیشکی نبود

این است دردی که درمانش را نمیدانند

و ما هم نمیدانیم

که آن یکی که هست کیست

 و آن هیچکس کجاست

کاش میشد یافت

کاش میشد شکستنی نبود

کاش میشد زیر بار این همه بودن و نبودن

 خرد نشد

و ما همچنان هستیم

پس تو هم باش

باش که دیگر یکی تنها نباشد

 




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

از باغی میگذری

از باغی می‌گذری و به یک درخت بلند و عظیم بر می‌خوری.مقایسه کن: درخت بسیار تنومند و بلند است، و تو خیلی کوچک هستی.اگر مقایسه نکنی، از وجود آن درخت لذت می‌بری، ابداً مشکلی وجود ندارد. 

  

درخت تنومند است: خوب که چی؟بگذار تنومند باشد، تو یک درخت نیستی!

درختان دیگری هم هستند که چندان تنومند و بزرگ نیستند،ولی هیچکدام از عقد? حقارت رنجنمی‌برند.

من هرگز با درختی برخورد نکرده‌ام که  از عقد? حقارت یا از عقد? خودبزرگ‌بینی در رنج باشد.

حتی بلندترین درختان هم از عقد? خودبزرگ‌بینی رنج نمی‌برند،  زیرا مقایسه وجود ندارد.

انسان مقایسه را خلق می‌کند،آنوقت دو نتیجه وجود دارد: گاهی احساس برتری می‌کنی

و گاهی احساس حقیر بودن! و امکان احساس حقیر بودن بیش از احساس برتری استزیرا میلیون‌ها انسان وجود دارند .

یکی از تو زیباتر است، دیگری از تو بلندقدتر.یکی از تو قوی‌تر استو دیگری به نظر هوشمندتر از تو می‌رسد.

یکی بیشتر از تو علم آموخته،یکی موفق‌تر است، یکی مشهورتر، یکی چنان است و دیگری چنین.

اگر به مقایسه ادامه بدهی،میلیون‌ها انسان برای مقایسه وجود دارد.

 

عقد? حـــــــقارت بزرگی گردآوری می‌کنی. ولی این‌ها واقعاً وجود ندارد، ساخته خودت است.




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

چون دوستت می دارم



چون دوستت می دارم

حتی آفتاب هم که بر پوستت بگذرد

من می سوزم

پاییز از حوالی حوصله‌ات که بگذرد

من زرد می شوم

روسری زردت که از کوچه عبور می‌کند

عاشق می شوم

و تا کفش های رفتنت ‌جفت می شوند

غریب می‌مانم

و تنها وقتی گریانی گمان نمی برم در تو

من سبز می‌مانم...

که نیلوفرانه دوستت می دارم

نه مانند مردمانی که دوست داشتن را

به عادتی که ارث برده‌اند

با طعم غریزه نشخوار می کنند

من درست مثل خودم

هنوز و همیشه دوستت می دارم

 




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

دلمان خوش است که می نویسیم

دلمان خوش است که می نویسیم

و دیگران می خوانند

و عده ای می گویند

آه چه زیبا و بعضی اشک می ریزند

و بعضی می خندند

دلمان خوش است

به لذت های کوتاه

به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند

به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند

یا کسی عاشقمان شود

با شاخه گلی دل می بندیم

و با جمله ای دل می کنیم

دلمان خوش می شود

به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی

و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود

چقدر راحت لگد می زنیم

و چه ساده می شکنیم

همه چیز را..

 




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

تو هم مثل منی بانو ؟ ... تو هم تو چشم من خوابی؟

تو هم مثل منی بانو ؟ ... تو هم تو چشم من خوابی؟

بگو آهسته تو گوشم ... تو هم بی تابِ بی تابی؟

دارم عاشق میشم انگار، از این راهِ به این دوری

دلم طاقت نمیاره ... بهش میگم که: مجبوری!

برای با تو بودن با غروب جاده می سازم

دل تنهای تنهامو به چشمای تو می بازم ...

 

ببین بانو برات دلتنگ دلتنگم ؟ ...

ببین دوری و من دلگیر دلگیرم؟

میگم حرفی رو که خشکیده رو لب هام؛

عزیزم ، نازنینم ... بی تو می میرم!




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

منتظر نباش

منتظر نباش
که شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام !
که عزیز بارانی ام را
در جاده ای جا گذاشتم یا در آسمان ،
به ستاره ی دیگری سلام کردم
توقعی از تو ندارم اگر دوست نداری
درهمان دامنه ی دور دریا بمان هر جور تو راحتی ...
باران زده من
همین سو سوی تو از آن سوی پرده ی دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست
من که این جا کاری نمی کنم فقط
گهگاه دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم ...
همین این کار هم که نور نمی خواهد
می دانم که به حرفهایم می خندی
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم
باران می بارد....

 




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

اگر بتوانم...

اگر بتوانم...
 
ماه وستارگان را
روی برگهای سوزنی کاج بدوزم
 
                اگر عاشق تر از
همه شمع های جهان بسوزم

اگر از قطره های نجیب خونم
صدها رود خانه خروشان بسازم

اگر زیباتر باشم از
هر چه بود ونبود...

اما
 تو مرا
دوست نداشته باشی...
چه سود؟   




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

هر چه بود همین بود ، نه دروغ بود و نه خیال ...

هر چه بود همین بود ، نه دروغ بود و نه خیال ...
هر چه بود باریدن باران بود و خیال سبک شدن این بغض
رویا را در واقعیت حل کردن و نوشیدن جرعه ای بیتابی
دل بستن به نگاهی بارانی و صدایی صبور
مسخ دستانی که همیشه داغ بود از بودن
هر چه بود داشتن نگاهت بود و باز هم دلتنگی
هر چه بود همین بود...
تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سکوت ؟
تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه دلتنگی ؟
تو می دانی که چه شد که من ماندم و این همه سرگردانی ؟
تو می دانی چرا هر چه این نگاه می بارد ، این بغض سبک نمی شود ؟!
چقدر گفتم اینهمه بی نشان شدن دلتنگ ترم می کند؟
چقدر گفتم اینهمه زمزمه نبودن بیتاب ترم می کند؟
من گفتم اما تو باور نکردی
دلتنگ تر شدم ...
بیتاب تر شدم ...
بعد هم من ماندم و خودم !
من ماندم واین همه فراموشیه گاه و بی گاهی که به نگاهت چنگ می اندازد
من ماندم و ...
بگذریم !
نمی دانم چرا همیشه برای گرفتن سهممان دیر می رسیم !
همیشه وقتی می رسیم که دیگر هیچ نمانده جز حسرت !
نمی دانم من دیر رسیدم یا تو زود رفتی !
باورت می شود قصه تمام شده باشد و نگاه همیشه منتظر من هم؟
تو مانده باشی و یک دنیا بی خیالی سرد که تن لرزان خیالم را رنجور کند
تو مانده باشی و یک دنیا توجیه ؟
تو مانده باشی و یک دنیا دروغ
تو مانده باشی و یک دنیا خیالات پوچ
باورت می شود قصه تمام شده باشد و تو مانده باشی و هیچ ؟
باورت شود!
قصه تمام شد!!!
تو ماندی و هیچ




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]