زمان های کهن
بعد مدتها بالاخره یک شعر عاشقانه زیبا که برای من ایمل شده را می نویسم
امیدوارم خوشتون بیاد
مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که دران جا که تویی
برنیاید دگر اواز زمن
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هرچه بر میل دیل دوست بپذیریم به جان
وان چه جزمیل دل اوست بسپاریم به باد
باز این دل سرگشته من
یاد ان قصه شیرین افتاد
بیستون بود وتمنای دودست
ازمون بود وتماشای دو عشق
درزمانی که چو کبک خنده میزد شیرین
تیشه میزد فرهاد
نتوان گفت به جان بازی فرهاد افسوس
نتوان کرد زبی دردی شیرین فریاد
کار ششیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد براوردن میل دل دوست
خواه با شاه در افتادن وگستاخ شدن
خواه با کوه در اویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
انکه اموخت به مادرس محبت می خواست
جان چرا غان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد
ادامه مطلب
[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]