عشق
من آن غریبه ی دیروز آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم
در آشنایی امروز می نویسم تا در فراموشی فردا یادم کنی.
برای سالها می نویسم ...
سالها بعد که چشمان توعاشق می شوند ...
افسوس که قصه ی مادر بزرگ درست بود...
که همیشه یکی بود یکی نبود
درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کسی جای دراین کلبه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
کسی تاب نگهداری دیوانه ندارد
ادامه مطلب
[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 4:20 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]