سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر چه بود همین بود ، نه دروغ بود و نه خیال ...

هر چه بود همین بود ، نه دروغ بود و نه خیال ...
هر چه بود باریدن باران بود و خیال سبک شدن این بغض
رویا را در واقعیت حل کردن و نوشیدن جرعه ای بیتابی
دل بستن به نگاهی بارانی و صدایی صبور
مسخ دستانی که همیشه داغ بود از بودن
هر چه بود داشتن نگاهت بود و باز هم دلتنگی
هر چه بود همین بود...
تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سکوت ؟
تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه دلتنگی ؟
تو می دانی که چه شد که من ماندم و این همه سرگردانی ؟
تو می دانی چرا هر چه این نگاه می بارد ، این بغض سبک نمی شود ؟!
چقدر گفتم اینهمه بی نشان شدن دلتنگ ترم می کند؟
چقدر گفتم اینهمه زمزمه نبودن بیتاب ترم می کند؟
من گفتم اما تو باور نکردی
دلتنگ تر شدم ...
بیتاب تر شدم ...
بعد هم من ماندم و خودم !
من ماندم واین همه فراموشیه گاه و بی گاهی که به نگاهت چنگ می اندازد
من ماندم و ...
بگذریم !
نمی دانم چرا همیشه برای گرفتن سهممان دیر می رسیم !
همیشه وقتی می رسیم که دیگر هیچ نمانده جز حسرت !
نمی دانم من دیر رسیدم یا تو زود رفتی !
باورت می شود قصه تمام شده باشد و نگاه همیشه منتظر من هم؟
تو مانده باشی و یک دنیا بی خیالی سرد که تن لرزان خیالم را رنجور کند
تو مانده باشی و یک دنیا توجیه ؟
تو مانده باشی و یک دنیا دروغ
تو مانده باشی و یک دنیا خیالات پوچ
باورت می شود قصه تمام شده باشد و تو مانده باشی و هیچ ؟
باورت شود!
قصه تمام شد!!!
تو ماندی و هیچ




ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]