نمیگم شبیهِ من باش !
قید فردا رُ باید زد ، جاده انتها نداره
قصهی لیلیُ مجنون این روزها بها نداره
قید فردا رُ باید زد ، هر نفس یه اتفاقه
تنها افسانهی آتیش ، توی سینهی اجاقه
قید فردا رُ باید زد ، حرفِ تازهیی نمونده
دیگه خیلی وقته حافظ غزل آخرُ خونده
قید فردا رُ زدم من ، بیتو فردا خیلی دوره
بیتو این ترانه لالِ ، بیتو چشمِ واژه کوره
قید فردا رُ زدم من ، بی تو گم میشم تو امروز
بی تو فردا رُ نمیخوام ، ای غزلوارهی شبْسوز
با توام ! ترانه بانو ! نمیگم شبیهِ من باش !
لااقل تو این سیاهی ، یه کم اسطورهشکن باش !
ادامه مطلب
[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]