ای نزدیک دور...
ای مانده در دوردست دریاها
فریادت می زنم،
فریادی از دست فاصله ها
فاصله هایی که دیواریست
بین ما و کوچه ها...
ای خسته!
ای خسته ترین!
ببین... منم، تشنه ترین!
بیا و بودنت را به تماشا بگذار
هرچند دیدنت سخت است و
ندیدنت سخت ترین!
می دانمت!
تو همان حس لطیف بارانی
در پس نگاه خسته ام!
تو همان کوچه غریبی،
که واژه های غربتت
رسیده تا مهتاب کوچه ام!
می دانمت!
تو از دوباره بارانی شدن پریشانی
و از دوباره مهتابی شدن،
گریزان
بیا و در پس نگاه خیسم بمان!
ادامه مطلب
[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 4:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]