شدم از درد وتنهایی گلی پژمرده و غمگین
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی
شدم از درد وتنهایی گلی پژمرده و غمگین
ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی
تپشهای دل خستم چه بی تاب و هراسانند
به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی
دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل
درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی
هماره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن@};-
چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی@};-
ادامه مطلب
[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 11:0 صبح ] [ محمدجوادصحرائی ]