سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رفت و نگفت ،

رفت و نگفت من بی او
از ماه و خورشید هم تنهاترم  

تو ، تو زائر ضریح و کبوتر و آیینه ،
تو عابر این کوچه و میهمان این خانه ،
تو خط به خط خوانده ی این داغ های پر عطش ،
تو گمان می کنی ،
اگر می دانست حال ِ من ِ بی او  ،
حال ِ مجنون ِ بی لیلاست ،
باز هم بی خیال من و دل و این پنجره ی همیشه منتظر می شد ؟!

رفت و نگفت ،
من بی او ،
میان ماندن و نماندن ، بودن و نبودن
دست و پا می زنم مدام
و غرق نمی شوم

تنها ، نفس کم می آورم برای کشیدن ...

راستی آن دورها بی من ،
حال او و دل او چگونه است ؟!

می سوزم از عطش
و باران برای کویر دلش آرزو می کند دلم هنوز ...

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:8 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]