رفت و نگفت ،
رفت و نگفت من بی او
از ماه و خورشید هم تنهاترم
تو ، تو زائر ضریح و کبوتر و آیینه ،
تو عابر این کوچه و میهمان این خانه ،
تو خط به خط خوانده ی این داغ های پر عطش ،
تو گمان می کنی ،
اگر می دانست حال ِ من ِ بی او ،
حال ِ مجنون ِ بی لیلاست ،
باز هم بی خیال من و دل و این پنجره ی همیشه منتظر می شد ؟!
رفت و نگفت ،
من بی او ،
میان ماندن و نماندن ، بودن و نبودن
دست و پا می زنم مدام
و غرق نمی شوم
تنها ، نفس کم می آورم برای کشیدن ...
راستی آن دورها بی من ،
حال او و دل او چگونه است ؟!
می سوزم از عطش
و باران برای کویر دلش آرزو می کند دلم هنوز ...
ادامه مطلب
[ یکشنبه 90/6/6 ] [ 1:8 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]