love...
از روزی که نامتـــ اومدی شبیه بارون دله من خسته خاکه واسه اون نم نمه چشمات ، نمیدونی چه هلاکه نمی دونی ، نمیدونی واسه من چقدر عزیزی شایدم می دونی اما منو باز به هم میریزی نمی دونم چی رازیه که تو چشمات خونه کرده هر چی هست اونقدر قشنگه که منو دیوونه کرده قطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............ مثل کشیدن کبریت در باد دفتری بود که گاهی من و تو خواستن ،همیشه توانستن نیست رفت و آمد ، رفت و آمد ، اینقدر رفت و آمد یادته زیر گنبد کبود تو بودی و کلی آدمای حسود؟ کاش همیشه در کودکی می ماندیم چه تقدیر بدیست ! من اینجا بی تو می سازم وقتی که نیستی مرا به ذهنت نه…. به دلت بسپار…. برگـَـــرد..
ملکه ی ذهنمـــ شد،
احساســ می کنمــ جمجمه امـــ
با شکوه ترینـــ امپراتوری دنیاستـــ...
و من چقدر ساده ام که سالهای سال ،در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!!
دیدنت دشوار است
من که به معجزه ی عشق ایمان دارم
می کشم
آخرین دانه ی کبریتم را در باد
هر چه بــــــادا بــــــــــاد!
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم…
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!
گاهی فقط،
داغ بزرگی است
که تا ابد بر دلت می ماند
که از یاد برد ، چیزی به نام ماندن هم وجود دارد!
تقصیر همون حسوداست که حالا
هستی ما شده یکی بود یکی نبود...
تا به جای دلهایمان
سر زانوهایمان زخمی میشد!...
و تو، آنجا با او می سازی...!!!
بادیدن هر صحنه عاشقانه ای
احساس یک پرانتز را دارم
که همه ی اتفاقات خوب خارج از آن می افتد
من ازگم شدن درجاهای شلوغ
...میترسم ...
یادتـــــ ــ ـ را جا گذاشتــــ ـــ ـی..
نمی خواهم عُــمری به این امید باشَـــ ـــ ـم
که برای بُردنَش بر می گردی ..
ادامه مطلب