تنهای تنها
چقدر سخته که تنهای تنها باشی که به خاطر فرار از خاطرات گذشته از همه دور بشی و تویه یه غروب غمگین تنهای تنها روی یه نیمکت کنار یه رودخونه بزرگ بشینی و به آهنگهایی گوش بدی که شبای رفتنش بهشون گوش میدادی و هرکس که رد میشه با تعجب اشکهاتو نگاه کنه چقدر سخته تویه غربت غریبه باشی چقدر سخته تویه غربت تنهای تنها باشی بعضی وقتها به این فکر میکنم که اگه مونده بود اگه همونی بود که من فکر میکردم اگه همه چی همونجوری که من میخواستم میشد الان خوشحال بودم ؟؟؟؟؟؟؟ یا پشیمون !!!!؟؟؟؟؟ روزگار با من خیلی بازی کرده اونقدر بالا پایینم کرده که دیگه به فردایی که میا اعتماد ندارم اونقدر که دیگه با هیچی شاد نمیشم اونقدر که دیگه دلی برام نمونده که بخواد عاشق باشه اونقدر اونقدر اونقدر ای کاش عاشق نمیشدم
ادامه مطلب
[ جمعه 91/7/14 ] [ 12:38 صبح ] [ محمدجوادصحرائی ]