روزگار غربت

  آنقدر غصه هایم زیاد است
که دلخوشیهایم را نمیبینم
شاید دیگر دلی باقی نمانده که خوش باشد
یا احساسی که خوشی را درک کند
اما آرمشی را که دارم میپسندم و دلم به این خوش است

 

فقط رزوگارم همچنان خاکستریست

شاید دلم مرده باشد

امیدوارم دیگه عاشق نشم که اینجوری داغون بشم

دیگه فهمیدم عشق معنی نداره

دیگه فهمیدم که روزگار فقط یه بازیه نا جوان مردانست

یکی برنده میشه یکی بازنده




ادامه مطلب

[ جمعه 91/7/14 ] [ 12:38 صبح ] [ محمدجوادصحرائی ]