سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصه جدایی عشق hamid از magid

دومین قسمت عشق و خاطرات از دوستان بعد از یک وقفه 5ساله البته سعی کردم همه  nick هارو تو این قسمت بگونجونم پس اگه اسمی از قلم افتاد به بزرگی خودتون ببخشید بچه واقعا میگم همتون تو قلب من جا دارید(میبینید چه قلب بزرگی دارم) تقدیم به همه عزیزانم در دوستان که 7 سال از بهترین دورانو با هم بودیم   

قصه جدایی عشق  hamid  از magid

 

اون روز یادته کناره پنجره ای که رو به darya باز میشد نشسته بودیم؟ و بهSunrise  نگاه می   کردیم؟

الان اطمینان دارم هرجا که هستی با شنیدن آهنگهای mehrdad به یاد خاطرات به یاد قدیما گریه میکنی.

اون روزkhojaste روز تولدت رو میگم تو کافی شاپ دوستان یادته؟ یاد دوستامون mohsen_mjm , mehdy , shahram , nazi_68بخیر چه روزایی بود!!

خیلی زود گذشت 5سال مثل برق گذشت اما تو آینه که به خودم نگاه میکنم تو موهای meshki تارهای سفید میبینم آره 5سال خودشو تو چهرم نشونده وتو قلبم مونده.

تو رفتی و به قول خودت به Mr_MaSTeR خودتم رسیدی اما اون یه MadGuy  بود و تو اونو بخاطر پول به من ترجیح دادی!

یادمه درست یک هفته بعد از جدا شدن از من با اون ازدواج کردی و منو با یه عالمه خاطرات تلخ و شیرین رها کردی و پی SarneveshT خودت رفتی.

الان دارم از پنجره به حیاط خونمون نگاه میکنم sama هم دلش گرفته چون کاملا ابریه و نم نم baran زمین و خیس کرده و بوی خاک توی هوا پیچیده.

Ghanary کنج قفس کز کرده و با حسرت به ChaKaVaK  و joje اون که روی درخت سیب لونه کردن نگاه میکنه و دلش میخواد azad تو هوا بپره.

راستی درخت سیب حیاطمون بعد از 5سال دوباره به بار نشسته و mive داده اما شیرینی این میوه دیگه مثل شیرینی عسل نیست که همیشه دوست داشتی به قول آبجی Nasrin  مزش مثل یه asal_talkh میمونه و اون niloofar تو باغچه که خوت کاشته بودی خشک شده!!

اون ماشین kadilak  یادته؟ همونی که میگفتی واسه دوره hakhamaneshi تا پارسل گوشه حیاط داشت خاک میخورد Nasrin راهش انداخته و اسمشو گذاشته taktaz .

خلاصه همه چیز عوض شدهBozorgmehr من تو اون طرف دنیا به آهنگهای Zac گوش میدی و فیلماشو نگاه میکنی ! اما من هنوز عاشق کارتون babalengderaz  هستم و همیشه این کارتون رو نگاه میکنم.

من همیشه Arezoo داشتم یه nini_koochkooloo داشته باشیم و چشماش مثل چشمای تو آبی بشه اسمشو بزاریم ملیحه و صداش کنیم   Malihe-Abi  بزرگ بشه به حرف بیاد من به تو بگم khoshgele_room  اون به تو بگه MaMaNe_RoOm و اونوقت جمعه ها بشینیم پای تلویزیون برنامه های خاله Shadena ببینیم.

اما همه اینارو خراب کردی خیلی راحت از همشون گذشتی.

میخوام فراموشت کنم اما نمیشه چون هنوز دوست دارم.

پس soniya  من زیباترینم هنوز منتظرتم....




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 4:27 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

شعر

دیده بودم به شبی دیده ی با را نی ی تو
در ک کردم همه ی شرح پـریشـا نی ی تو
گفته بو دی که مرا فرصت دیدار تو نیست؟
زین سبب آ مده ام در شب بحرا نی ی تو




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 4:27 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

کل کل شعرا بر سر یک بیت شعر !!!

حافظ شیرازی

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را



صائب تبریزی

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد

نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را



شهریار

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد

نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

! نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 4:26 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

شعر دختر و بهار فروغ فرخزاد

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا

با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو



بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

با ناز می گشود دو چشمان بسته را

می شست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بال های نازک زیبای خسته را



خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج بنرمی از او رمید



خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم



خورشید تشنه کام در آنسوی آسمان

گوئی میان مجمری از خون نشسته بود

می رفت روز و خیره در اندیشه ئی غریب

دختر کنار پنجره محزون نشسته بود


 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 4:25 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

شعرکوتاه

1-

دوست دارم روزی عشق را

با دو دست باورم زیبا کنم

با دو چشم شاکرم بینا کنم

با دو پایم خسته از دنیا کنم

با دلم مشتاق آن دنیا کنم

از پی استاد من هم عشق را

زیر باران جویم و پیدا کنم


شاعر : وحید الوندی

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 4:25 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

شعر //// اه////

آه ...  

آه ای لحظه های خاکستری من  

آه ای رویاهای بر آب رفته من  

آه ای سکوت نشکسته من 

آه ای آه از سینه برون نرفته من 

آه ای غم سنگین من  

آه ای نفس های بریده من  

آه ای روح سرگردان و زخمی من  

آه ای تن خسته و رنجیده من 

آه ای دستان خالی من  

آه ای پاهای آبله بسته من  

آه ای دل شکسته من  

آه ای روزهای تکراری من  

آه ای ثانیه های طولانی من  

آه ای جان زندانی من   

آه ای برادر ای خواهر من  

آه ای پدر و ای مادر من  

آه از این زندگی و روزگار  

آه از قوانین سخت دنیای بیوفا  




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 4:24 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

در مورد پاییز


چرا بیشتر آدم هایی که من دیده ام پاییز را دوست دارند؟
پاییز این فصل غم انگیز.
فصل سرخ و زرد.
فصل سوز.
فصل تنهایی.
فصل خیابان های خلوت.
نیمکت های خالی.

1 -پاییز فصل پوشیدگی است. در پاییز نه از گرمای آفتاب تابستان، ما خاورمیانه ای ها شاکی می شویم و نه به این خاطر که پوشش شخصی ما بخشی از عرف، قانون و هنجار عمومی و دولتی محسوب می شود و نمی توانیم آن را کم و زیاد کنیم، می نالیم.
در پاییز مشکل پوشش مان مثل زمستان هم نیست که کلاه کاموایی بر سر بگذاریم، پالتو کیپ تن بپوشیم یا پاچه ی شلوارمان را در چکمه فرو کنیم و دیگران را به زحمت بیندازیم. هم آنان را که ما را می بینند هم آنان را که دوست ندارند دیگران ما را ببینند.
در پاییز سر در گمی بهار را هم نداریم که برای انتخاب رنگ لباس به مشکل بیفتیم. که رنگ روشن و شاد بخشی از جامعه را غمگین می کند. و این بخش از جامعه برای اینکه شاد شود حاضر است دیگران را غمگین کند.
اما پوشش پاییز پوشش ساده ای است. بارانی و چتر. شال و کفش ضد آب. رنگ خیلی تند و زننده ای هم توی لباس های پاییزی نیست که دل و دین و عقل و هوش کسی به آب برود.

2 -پاییز فصل تنهایی است. در پاییز نه از کسانی که کنار جاده تابلوی اجاره – ویلا دست گرفته باشند خبری است، نه از شور و شر و انرژی بی حد و حصر تابستان که تو را تا کناره های دریا بکشاند. دریایی که کناره اش حریم محافظت شده ای دارد که بیش از آن که نگران جان مردم کناره باشد، مردمی که می خواهند تنی به آب بزنند یا روی تخته سنگی بنشینند و به دریا نگاه کنند، نگران دوری و نزدیکی و فاصله ی بین آدم هاست.
در پاییز مشکل زمستان هم نیست که برف کوچه و خیابان را پوشانده باشد و آدم ها در خانه ها بمانند و کنار هم دست هاشان را با آتش شومینه و بخاری گرم کنند و صدای خنده شان از پنجره های کیپ به خیابان بیاید.
در پاییز سر در گمی بهار را هم نداریم که شب ها رو تمام نمی شود و برای پر کردن این شب ها باید بسیار نقشه ها کشید که نقشه ها پاستوریزه باشد و شب ها استرلیزه.
اما پاییز ساده است. پالتو را تن می کنی و چتر را دست می گیری. دست دیگر را در جیب فرو می کنی و در خانه را باز می کنی و به خیابان می زنی. نه شری، نه شوری، نه خطری که منافی عادات عرفی معین و مشخص و مدون شهری باشد.

3 -پاییز فصل هوای دونفره نیست. در پاییز نه از روزهای کشدار گرم و شب های بی پایان تابستان خبری است که برای پر کردنش نیاز به نفر دومی داشته باشی. نه روزها آن قدر دوام دارد که برای پر کردن آن به نفر دومی فکر کنی.
در پاییز مشکل زمستان هم نیست که سرما از بیرون بزند و استخوانت را بترکاند و تنهایی ات را به رخت بکشد. که سرمای دست هات را به رخت بکشد.
در پاییز شوق شکفتن بهار هم نیست که آدم را سر در گم کند که این شعرها را برای چه کسی بخواند؟ که این گل ها را نشان چه کسی بدهد، که عیدی و هفت سین و تخم مرغ رنگی سال نو را برای چه کسی آماده کند.
اما پاییز ساده است. یک لیوان چای ساده و یک فنجان قهوه. یک شیرینی خشک از قنادی شیرینی فرانسه خیابان انقلاب. و پیاده گز کردن کوچه ها. تا رسیدن به میزی خلوت در کافه ای دنج.

4 -پاییز همین است. برای آن ها که سرشان بیهوده برای معضلات شهری و اجتماعی درد می کند و برای همین جوانان را به دردسر می اندازند، دردسری ندارد. آن ها می توانند تمام روزهای پاییز را بی آنکه احتمال بدهند در خیابان ها و کافه ها و خانه ها جرمی به وقوع بپیوندد در خانه بمانند.
پاییز همین است. وقتی در خیابان راه می روی احساس جرم نمی کنی. حالا این حرف های من به کنار، صدتا دلیل شاعرانه و عاشقانه و عارفانه، دیگران می توانند بیاورند که چرا پاییز خوب و دوست داشتنی است. من فکر می کنم پاییز به این دلیل فصل مورد پسند ما خاورمیانه ای هاست که احتمال دخالت دیگران در زندگی ما از باقی فصل ها کمتر می شود. که تنهایی تو در خیابان به رسمیت شناخته می شود. که آدم دردسر زیادی ندارد برای از سر گذراندن مهر و آبان و آذرش.

5 -مگر اینکه... مگر اینکه هوا ابری شود و نم بارانی بزند و هوا دونفره بشود و تو یادت برود که نشسته ای و هزار دلیل آورده ای که چرا "پاییز فصل مردم خاورمیانه است" و مثلا در هر جمله یادداشتی که نوشته ای، انتقادی اجتماعی مطرح کرده ای... که این همه صغری کبری چیده ای که تا چایی ات سرد نشده، هوای دونفره از سرت بپرد.

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 4:23 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

عشق

من آن غریبه ی دیروز آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم
در آشنایی امروز می نویسم تا در فراموشی فردا یادم کنی.
برای سالها می نویسم ...
سالها بعد که چشمان توعاشق می شوند ...
افسوس که قصه ی مادر بزرگ درست بود...
که همیشه یکی بود یکی نبود

 

 

 

درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کسی جای دراین کلبه ویرانه ندارد

دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
کسی تاب نگهداری دیوانه ندارد




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 4:20 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

آهو

پیشانیم رابوسه زد در خواب هندویی

شایدازان  ساعت طلسمم کرده جادویی

 شایداز ان پس بود که احساس می کردم

درسینه ام پر می زند شبها پرستویی

شاید ازان پس بود که با حسرت از دستم

هر روز سیبی سرخ می افتاد درجویی

از کودکی دیوانه بودم مادرم میگفت

 از شانه ام هرروز می چیده است شب بویی

 نام تورا می کند روی میزها هروقت

در دست ان دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره اهویی که صید پنجه شیری است

 بی چاره تر شیری که صید چشم اهویی 

 اکنون زتو با ناامیدی چشم می پوشم

اکنون زمن با بی وفایی دست می شویی

ایینه خیلی هم نباید راست گو باشد

من مایه رنج توهستم راست می گویی




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 6:0 صبح ] [ محمدجوادصحرائی ]

خرسند شدیم

خرسند شدیم از اینکه امروز
رنگی دگر است نه رنگ دیروز
تا شب نشده رنگ دگر شد
گفتند از این نکته هزار نکته بیاموز
فریاد زدیم که چرخ گردون
لیلا تو نداده ای به مجنون
فریاد برآمد آنکه خاموش
کم داد اگر نگیرد افزون
خاموش شدیم و در خموشی
رفتیم سراغ می فروشی
فریاد زدیم دوای ما کو؟
گویند دواست باده نوشی؟
هشیار نشد مگر که مدهوش
این بار گران بگیرم از دوش
آرام کنار گوش ما گفت
این بار گران تو مفت مفروش
از خود به کجا شوی تو پنهان؟
از خود به کجا شوی گریزان؟
بیداری دل چنین مخوابان
سخت آمده است مبخش آسان
هشیار شدیم از اینکه هستیم
رفتیم و در میکده بستیم
با خود به سخن چنین نشستیم
ما باده نخورده ایم و مستیم؟!
مسجد سر راه از آن گذشتیم
بر روی درش چنین نوشتیم
در میکده هم خدای بینی
با مرد خدا اگر نشینی

 

 
     



ادامه مطلب

[ دوشنبه 90/6/7 ] [ 11:0 صبح ] [ محمدجوادصحرائی ]