سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبیه برگ پاییز

شبیه برگ پاییزی

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم

 

 

                                         خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

 

 

 خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

 

 

                                         در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

 

 

 و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

 

 

                                        و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

 

 

 چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟

 

 

                                        چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

 

 

 خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی

 

 

                                        خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

 

 

خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم

 

 

                                        خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!




ادامه مطلب

[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 2:1 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

انتظار

این روزا که میگذرد احساس می کنم

یکی از جاده های پر و پیچ و خم و مه آلود

زندگی منو به سوی خود می خواند.....

برای پیدا کردنش همه جا را می گردم

از هر پنجره بازی به امید اینکه اورا ببینم

سرک می کشم ولی نیست......

روزها منتظر یه قاصدک تا خبری برایم بیاورد

ولی قاصدکها هم نشانی من را گم کرده اند......

شبها آسمان را نگاه می کنم تا شاید بتوانم نشونیشو

از ستاره ها بگیرم ولی ستاره ها هم یادشون

رفته نیم نگاهی به زمین بندازن تا نگاه یه منتظر

را ببینند.....
تنهایی رو بیشتر از همیشه احساس می کنم .

خسته تر و دلتنگ تر از همیشه به دنبال پناهگاه امن و

مطمئن خود می گردم تا با رسیدن بهش کمی

آرامش بگیرم ولی مثل اینکه مهربونی که اون بالاست

به تنهایی محکومم کرده.....

مهربون عالم اگر تو اینطور میخوای باشه

من که حرفی ندارم همه ی دلتنگیها و بی کسی ها

برای من ولی ازت میخوام اونی که دوست ندارم

هیچ وقت غمشو ببینم بخنده و شاد باشه.

اونو تنهاش نذار و همیشه باهاش باش .

فقط ای کاش بهم می گفتی تا کی چشمهای

منتظرم باید به جاده ی زندگی باشه....؟؟؟




ادامه مطلب

[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 2:1 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

برای دلم

محض این چشمای خیس

خطی از من بنویس

این قدر گفتیُ گفتی از چشاش

این قدر مردی تو این شعرا براش

گفتی که خاتون تو چشم عسلی

مردی با مردمکای مخملی

گفتی که خاطر خواشی! چی شد جواب ؟

گفتی که عاشقشی ! چی شد جواب ؟

محض این چشمای خیس

خطی از من بنویس

بنویس شکستم از لالی تو

این نگفتنای تکراری تو

بنویس که گفتیُ جواب نداد

بنویس نوشتیُ جواب نه داد

بنویس شکستنم ساده نبود

بنویس تحملش ساده نبود

محض این چشمای خیس

خطی از من بنویس

بعد اون نوشتن حرف حساب

یادته گفتی سلام ! نداد جواب...

حیف من که ساده مردم یادته

اونو از پیشم نبردم یادته

محض این چشمای خیس

خطی از من بنویس




ادامه مطلب

[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 2:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

گریه کن عزیزم

گریــــه کن عزیزم

گریــــه کن عزیزم اما نـه فـقــط واســـه خــــودت
واسـه اینـــکه نمیـــشه دیــــگه بیــــام تــــولـــد ت

 

گریـــه کـــن جـــداییـــها مـا رو رهــــا نمیــکـنــن

آدمــــا انــــگار بــرای مــا دعــــا نـمــی کــنـــــن

گریــــه کـن حـالا حـالا بایـد از هم جـــدا باشیــــم

بشــینیـــــم منتـــظــر معـجـــزه ی خــدا بـاشـیــــم

گریـــه کــن منــم دارم مثـــل تــو گریــه میــکنــم

بــه خــــدای آسمـــونــامــــون گلایـــه مــی کنـــم

گریــــه کـن واســه شــبایی که بـــدونٍ هم بودیـــم

تـنـــهایـی بــــرای ســـنگینــی غصه کـــم بودیـــم

گریــه کن سبک میشـی روزای خوب یــادت میـاد

گــرچـه تــو تقــویمامـون نیستـن اون روزا زیـــاد

گریــه کــن برای قولـی کــه بــهــش عمــل نـــشد

واســه مشــکلاتـی که ، بودش و هسـت و حل نشد

گریـــه کـن بـرای رویـایی که قسمـــت نـمی شـــه

یه شبــــم ســـَر خدا واســــه ما خلــــوت نــمی شه

گریه کن بـرای خوابـــــا که فقط یه خواب بـــودن

واســــه آرزوهامون کــــه همشون حبـــــاب بودن

گریــه کن واسه خوشی هایـــــی که نازل نمی شن

واســه اون دیـوونــــه ها که دیگه عاقل نـــمی شن

گریه کن چون اون روزامون دیگه تکرار نمی شه

دلامــون به سادگــی حـاضر بــه اقــرار نــمی شه

گریــه کن بـــذار تمــــام عقــده هات شســته بشــه

حــق داره آدم یه وقـــــتا از خودش خستـــه بشـــه

گریـــه کن واسه همه واســه خودت ، بــــرای من

توی بـــارونـــــی تـــرین ثـانیــــه حرفاتــو بـــزن

گریه کن تا آینه شـــه بــاز اون چشــــای روشنـت

واســـه مونـــدن لازمه ، فــــدای گریــــه کردنــت




ادامه مطلب

[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 2:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

بی نگاهِ عشق

بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت

بی تو ای شوق غزل‌آلوده‌یِ شبهای من
لحظه‌ای حتی دلم با من هم‌آوایی نداشت

آنقدر خوبی که در چشمان تو گم می‌شوم
کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!

این منم پنهانترین افسانه‌یِ شبهای تو
آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت

در گریز از خلوت شبهایِ بی‌پایان خود
بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت



ادامه مطلب

[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 1:58 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

چیست این باران

چیست این باران

چیست این باران که دلخواه من است ؟

زیر چتر او روانم روشن است .

چشم دل وا می کنم

 

 


قصه یک قطره باران را تماشا می کنم :

در فضا،

همچو من در چاه تنهائی رها،

می زند در موج حیرت دست و پا،

خود نمی داند که می افتد کجا !

در زمین،

همزبانانی ظریف و نازنین،

می دهند از مهربانی جا به هم،

تا بپیوندند چون دریا به هم !

قطره ها چشم انتظاران هم اند،

چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند .

 

 


هر حبابی، دیدهای در جستجوست،

چون رسد هر قطره، گوید: - « دوست! دوست ... !»

می کنند از عشق هم قالب تهی
 
ای خوشا با مهر ورزان همرهی !

با تب تنهائی جانکاه خویش،
 
زیر باران می سپارم راه خویش.

 

 


سیل غم در سینه غوغا می کند،

قطره دل میل دریا می کند،

قطره تنها کجا، دریا کجا،

دور ماندم از رفیقان تا کجا!

همدلی کو ؟ تا شوم همراه او،

 

 


سر نهم هر جاکه خاطرخواه او !

شاید از این تیرگی ها بگذریم .

ره به سوی روشنائی ها بریم .

می روم، شاید کسی پیدا شود،

بی تو، کی این قطره دل، دریا شود؟



ادامه مطلب

[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 1:58 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

در کنج دلم

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد 
 
کس جای در این خانه ویرانه ندارد

 

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

 

گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی ؟
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد

 

در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد

 

در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

 

تا چند کنی قصه ی اسکند و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد




ادامه مطلب

[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 1:57 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

سفری غریب

سفری غریب

سفری غریب داشتم

 توی چشمای قشنگت،

سفری که بر نگشتم 

غرق شدم توی نگاهت، 

دل ساده ی ساده 

کوله بار سفرم بود

،چشم تو مثل یه سایه 

همجا همسفرم بود،

من همون لحظه اول

 آخر راهو می دیدم،

تپش عشق و تو رگهام

 عاشقانه می چشیدم



ادامه مطلب

[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 1:57 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

سلام ای کهنه عشق

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا برجاست

سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

تو یک رویای کوتاهی دعای هر سحر گاهی

شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی

من ان خاموش خاموشم که با شادی نمی جوشم

ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم

دو غم در شکل اوازی شکوه اوج پروازی

نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی

مرا دیوانه می خواهی ز خود بی گانه میخواهی

مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی

شدم بیگانه با هستی ز خود بی خودتر از مستی

نگاهم کن نگاهم کن شدم هر انچه میخواستی

بکش ای دل شهامت کن مرا از غصه راحت کن

شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن

نکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر

نمیترسم من از اقرار گذشت اب از سرم دیگر

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست




ادامه مطلب

[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 1:56 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

در عشق پا برجاست دل

در عشق پا برجاست دل

گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو ذورحمان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبایی ات مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت در نکوهی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است




ادامه مطلب

[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 1:56 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]