سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل گلدون من

گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شب بو دیگه،شب بو نمیده
کی گل شب بو را از شاخه چیده؟
گوشه آسمون،پر رنگین کمون
من مثل تاریکی،تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من میرم گم میشم تو جنگل خواب
گل گلدون،من ماه ایوون من
از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گل هر آرزو،رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه،دلم یه مرداب
آسمون آبی میشه
امّا گل خورشید
رو شاخه های بید
دلش میگیره
درّه مهتابی میشه
امّا گل مهتاب
از برکه های آب
بالا نمیره
تو که دست تکون میدی
به ستاره جون میدی
میشکفه گل از گل باغ
وقتی چشمات هم میاد
دو ستاره کم میاد
میسوزه شقایق از داغ
گل گلدون من،ماه ایوون من
از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم یه مرداب



ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/4/19 ] [ 4:45 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

رفتن به مدرسه

رفتن به مدرسه
 
صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت.
مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه.
مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه.
پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد.
مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه.
پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟

 

 


مادر: یک تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اینکه تو مدیر مدرسه هستی!!




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/4/19 ] [ 4:39 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

آن دو سرانجام به هم رسیدند

آن دو سرانجام به هم رسیدند
 
  آگنس ازدواج کرد و صاحب 13 تا بچه  شد… وقتی که شوهرش فوت کرد، آگنس
 دوباره ازدواج کرد و صاحب 7 تا بچه‌ی دیگه شد…
اما دوباره شوهرش فوت کرد… ولی آگنس دوباره ازدواج کرد و این بار صاحب 5 تا بچه‌ی دیگه شد…
 افسوس و صد افسوس…
 آگنس، این شیرزن پر کار… سرانجام دار فانی را وداع گفت…
 بر بالای سر تابوت، کشیش برای آگنس طلب مغفرت و مرحمت کرد و گفت:
 "خداوندا… آن‌ دو سرانجام به هم رسیدند…"
 در همین حال یکی از حاضرین در مراسم خاکسپاری به سمت بغل دستیش
 خم می‌شه و آروم ازش می‌پرسه:
  "فکر می‌کنی منظور کشیش، شوهر اولش باشه؟ یا شوهر دومش؟ یا شوهر
 سومش؟"
بغل دستی جواب می‌ده: "فکر کنم منظورش پاهاش




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/4/19 ] [ 4:38 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

داستان

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/4/19 ] [ 4:35 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

داستان کوتاه عاشقانه

شقایق
(یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
شقایق
(یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.
آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...
خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:
- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!
اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.
بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...
بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.
روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:
- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.
به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.
می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...
حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:
- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...
چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...
روز آخر به من گفت:
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.
 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/4/19 ] [ 4:35 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

روزای خوبی دارم.....

یاد اون روزا که شروع آشنائی بود ..شروع آشنائی همیشه جالبه ولی زود گذره ...

گفتمش : دل می خری ؟ 

برسید چند؟ 

گفتمش : دل مال تو، تنها بخند ! 

خنده کرد و دل زدستانم ربود 

تا به خود باز آمدم او رفته بود 

دل ز دستش روی خاک افتاده بود 

جای بایش روی دل جا مانده بود ......

اما همیشه هر شروعی پابانی هم داره .. پایان تلخی که هر روزش بد تر از مرگه ولی با گذشت زمان اون تلخی هم برات طعم شیرینی داره ،


می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم، تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زینهمه خواهش بیجا و تباه

همه چیز تموم میشه و سه تا چیر باقی میمونه

تجربه و خاطره و گذر عمر




وقتی به گذر عمرم نگاه میکنم می بینم که ..... کاش هنوز 15 سالم بود تا اشتباهاتم رو تکرار نمی کردم ولی اینم می دونم 5-6 ساله دیگه هم به میگم کاش 25 سالم بود تا اشتبا......
سالهاس که سنگینی گذر ثانیه ها روی دوشم حس میکنم 



وقتی به خودم فکر میکنم می بینم این ترانه ابی چقدر باهام صادقه 

مثله پروانه ای در مشت
چه آسون میشه ما رو کشت



اما خیلی وقته تصمیم گرفتم که به راحتی کشته نشم . 

به خاطره همین دیگه بوم خاطراتم رو روبروی نقاش نمی ذارم
تا به آرامی آغاز به مردنم کنم .

...نظر یادتون نره...



ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/4/19 ] [ 4:33 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

آیا میدانید

 یک قطره لیکور عقرب را دیوانه می کند و عقرب خودش را نیش می زند و می کشد ؟

آیا میدانید: مایع موجود در نارگیل نارس را می توان بجای پلاسمای خون استفاده کرد ؟

آیا میدانید: زهره تنها سیاره ای است که در جهت عقربه های ساعت بدور خودش می چرخد ؟

 

آیا میدانید: برای اینکه ??? گرم به وزن شما اضافه شود باید ? کیلو سیب زمینی بخورید ؟

آیا میدانید: شیرینی تنها مزه ای است که جنین در رحم مادر هم می فهمد ؟

آیا میدانید: زنبور عسل ? چشم دارد که ? تا اصلی در بغل سر و ? تا بر روی سر او قرار دارد ؟

آیا میدانید: دانشمندان دریافته اند که مورچه همچون انسان صبح ها خمیازه میکشند ؟

آیا میدانید: زنبور از بوی عرق بدش میاید و به کسی که بدنش بو دهد یا عطر زده باشد حمله می‌کند ؟

آیا میدانید: رنگ سفید برای زنبور عسل آرامش دهنده و رنگ قهوه ای ناراحت کننده است ؟

آیا میدانید: نوزاد بیش از ??? استخوان دارد که با رشد بعضی از آنها به یکدیگر جوش می خورند ؟

آیا میدانید: تقریباً یک سوم وزن یک زن و یک دوم وزن یک مرد را ماهیچه تشکیل می دهد ؟

آیا میدانید: لایه بیرونی پوست انسان هر ? هفته یکبار با سلولهای جدید تعویض میشود ؟

آیا میدانید: خوردن یک سیب اول صبح، بیشتر از قهوه باعث دور شدن خواب آلودگی می‌شود ؟




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/4/19 ] [ 4:32 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

شاگرد ابلیس

حتما بخونین!!!!!!!......

بعد از خوندن نظر رو ببوسین


دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم.

 پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد!

مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت.  چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم" پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/4/19 ] [ 4:31 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

جملات عاشقانه

بیقرار تو ام و در دل تنگم گله هاست ،
 آه ! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

آهنگ زنگ من روی موبایلت با بقیه فرق داشت،
ولی آهنگ زنگت رو موبایلم مثل بقیه بود !!
....
تو به خاطر اینکه بفهمی منم و من به خاطر اینکه فکر کنم تویی ...!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

عـــشــق و شــــعور و اعتبار، کالای بازارِ کـــساد
سوداگران در شکل دوست ، بر نارفیقان شرم باد..

 

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تمام حجم خیالم از تو لبریز است خیالم کوچک نیست تو بزرگی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


هیچ کجا
جز خواب روی بازوهای مردانه ات ،
امنیت را معنا نمیکند

برایم...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اشکهایم که سرازیر میشوند......

دیری نمی پایدکه قندیل می بندد...

عجیب سرد است هوای نبودنت

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


دوستی تکرار دوستت دارم نیست
دوستی فهمیدن
ناگفته های کسی است که دوستش داری

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

سخت ترین فعلی که برایت به سادگی صرف کردم .... عمرم بود

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


قلب کال مـن

در فصل دست های تــو می رسـد

فصـلی برای تمـــــام رؤیــاها

دستــی برای تمـــام فصل ها

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من به زنجیر وفای تو اسیرم چه کنم
گر نیایی به خدا بی تو بمیرم چه کنم
در هوای غم عشق تو ز خود بی خبرم
که من از عشق تو
محتاج و فقیرم چه کنم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی تو با تبر درختان دلم را قطع می کردی! تنها سلاح من...ان قیچی بود! که ارام ارام...خاطراتم را کوتاه می کرد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 


رهایم کردی
چرا که
برهنگی ات را نجویدم
بوسه هایت را ندریدم
...و طعم گس گناه را ...نچشیدم
رهایم کردی
چون؟!؟عشق ورزیدم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

ای نازنین جواب معمای من تویی

تنها چراغ روشن شبهای من تویی

وفتی دلم گرفت از انبوه ابرها

احساس آفتابی دنیای من تویی

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


خیلی وقته که منو ندیدی و ندیدمت

 با خودت فکر نکنی که از دلم بریدمت

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

روزها میگذرند از روزی که با تو ام و من هنوز نمیدانم کدامینم، آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


نقش اشکهایم را ، که با آهنگ غمناک تنهایی دلم روی دیوار خانه ی دلتنگیهایم می رقصند ، می کشم ! به امید اینکه روزی با
اولین باران پاییزی شسته شوند

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

افسانه ها را رها کن

دوری و دوستی کدام است؟؟

فاصله هایند که عشق را می بلعند ...
تو اگر نباشی........

دیگری جایت را پر میکند!!

به همین سادگی.!!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به دلم افتاده بود که امشب حتماً
خوابت را می بینم .....
آنقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تو که رفتی دلم برایت تنگ شد

حال که آمده ای در دلم جا نمیشوی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــریبه !

 این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم در چشمهای یکد یگــرنگــــاه کنیم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از مردم به خاطر دوست نداشتنتون انتقام نگیرید؛ نداشتن یک چیزی هیچ‌وقت گناه نیست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی زیادی به کسی بگی دوست دارم ....خیال میکنه احساستو به حراج گذاشتی....تو حراجی هم چیز خوبی گیر آدم نمیاد...پس یه کم جلو اون زبونتو بگیر..

 

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/4/19 ] [ 4:30 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]