سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تیمارستان چهارصدغریب

 

خواب دیدم در آخرین اتاق یک تیمارستان، روی تختی پر سایه زنجیرم کرده اند. از چهارصد تخت تیمارستان، حتی یکی خالی نیست. تمام اتاقها و راهرو ها پر است از غریبه های زنجیری: چهارصد غریبه که هیچکدامشان مثل بقیه مردم شهر نیست. هرکدام از این چهارصد غریبه، روزگاری پیله ای داشت که در آن می چپید. هیچکدامشان، در هیچ زمستانی نخوابیده بود. همه موسیقی در گوش داشتند و دفترهای کاهی چهل برگ زیر مدادهایشان از اصطکاک گرم می شد

 

این چهارصد زن و مرد غریب را یک به یک و با دقت، روی تخت رو به سقف زنجیر کرده اند تا چشمانشان به هم نیفتد. هیچ کدام از دیوانگان این تیمارستان، زنجیری کنار دستی اش را ندیده است. دهانشان تکان می خورد اما معماری تیمارستان، صداها را می بلعد. سقف تیمارستان با سفیدی ترک نخورده اش به چشمان سیلی می زند. روزی هزاران بار.. دقیقه ای صدها بار.. تیمارستان "چهارصد غریب" شب ندارد. پرستارانش کفشهای بدون پاشنه می پوشند و سکوتش گوش آدم را کر می کند. زنجیرهایش بدن آزار نیستند و درد را از چهارصد غریبه زنجیری دریغ می کنند تا زنده بودن را باور نکنند. تیمارستان چهارصد غریب، درست وسط شهر کنار یک مرکز تجاری خوش آب و رنگ به عابران لبخند می زند. عابرانی که همه مثل هم هستند. زمستانها می خوابند و تابستان که می شود تلویزیون تماشا می کنند.




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 11:53 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

قربانی تو

از زمانی که به دنیا آمدم، اشتیاقی به همراه داشتم

 

که بدن خود را تکه تکه و

 

گوشت خود را در مقابل چشمانم بلعیده شده ببینم

 

اینجا منتظر تو، برای قربانی شدن حاضرم

 

تکه تکه ام کن، ریز ریزم کن

 

روده هایم را بمیک و قلبم را لیس بزنم

 

مرا ببر، علاقه مند به زخم خوردنم

 

مغز استخوان و خونم را به عنوان دسر به تو پیشنهاد میکنم

 

تنها اشتیاق و امیدم اینست که

 

خورده شوم،

 

هر چه بیشتر زنده باشم

 

بیشتر برای احساس درد می میرم

 

هر کاری که شود انجام میدهم تا

 

خورد شوم

 

تنها اشتیاق و امیدم اینست که...

 

سر انجام تو را پیدا کردم، ای سلاخ شخصی خودم

 

بگو که من مریضم، ولی چه کنم به این نیازمندم

 

تنها هدفم اینست که تو را تغذیه کنم

 

آبرویم را بریز

 

اعضا و جوارحم را از هم بدر

 

شکمم را پاره پاره کن و روده هایم را در بیاور

 

آنقدر بجو تا بمیرم




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 11:52 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

عشق گمشده

 

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, لباسهام رو عوض کردم و بعد بهش گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

 

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که به یاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.

 

پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.

 

 همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.....




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 11:52 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

نتیجه اخلاقی

یه مرد 85 ساله میره برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر 20 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه، نظرت چیه دکتر؟!
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب  بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه.
اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل!
همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ... بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!!!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا منظور منم همین بود !!!
نتیجه اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجه کار خودته ادعا نداشته نباش !!!




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 11:51 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

غوغای عشق

پرسید به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هیچ کس. پرسید پس به خاطر چه زنده هستی؟ با اینکه دلم فریاد میزد "به خاطر تو" با یک بغض غمگین گفتم به خاطر هیچ چیز. ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است

 

عشق را وارد کلام کنیم تا به هر عابری سلام کنیم و به هر چهره ای تبسم داشت ما به آن چهره احترام کنیم زندگی در سلام و پاسخ اوست عمر را صرف این پیام کنیم عابری شاید عاشقی باشد پس به هر عابری سلام کنیم

بسته ام در خم ابروی تو امید دراز/ان مبادا که کند دست طلب کوتاهم/بامن راه نشین خیزو سوی میکده آی/تادر آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم

چاه هم با من و تو بیگانه است نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند گر شبی از سر غم آه کنی

قلب مثل دو تا اتاق دیوار به دیوار هست که یکی از اتاقها غم و دیگری شادی. می گن آرام بخند که تو اتاق بقلی غم را بیدار نکنی دن جای پات میان و میرن .

ثمره عمر آدمی یک نفس است و آن نفس از برای یک همنفس است گر نفسی با نفسی هم نفس است آن یک نفس از برای عمری بس است


انسان عاشق زیبایی نمی شود بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست

پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست گر به سر حد جنونت ببرد عشق "عماد" بی وفائی و وفاداری جانانه یکیست

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست هرکسی قصه شوقش به زبانی گوید چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکیست این همه قصه ز سودای گرفتاران است ورنه از روز ازل دام یکی، دانه یکیست

اگر تمام شب برا ی از دست دادن خورشید گریه کنی لذت دیدن ستاره ها را هم از دست خواهی داد

زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیدند

زندگی مثل پیاز است که هر برگش را ورق بزنی اشکتو در می یاره




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 11:51 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

توی دنیا

توی دنیا چی می خوای به پات بریزم

 

                                                                                  همه هستیمو من به سرا پات بریزم

                                                                                لب پر خنده می خوای بیا لبهام مال تو

                                                                        چشم پر گریه می خوای هر دو چشمام مال تو

                                                 بیا تا برات بگم من وجودم مال تو

                                                بذار تا فدات بشم من غرورم مال تو

                                                اگه بازیچه می خوای بیا قلبم مال تو

                                           اگه رودخونه می خوای سیل اشکام مال تو

چرا من بی تو بمونم نمی دونم نمی تونم

واسه ی زندگی کردن تو را می خوام خوب می دونم

تو بدون عشقم تو هستی برا من زندگی هستی

تو بدون عشقم تو هستی برا من زندگی هستی...




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 11:50 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

حرف دلم

 نمی پر سی چرا با دیگرانم ؟

 

          نمی گویی چرا نا مهربانم؟

               نمی دانی بد اخلاق هوس باز

                     که بعد از تو به عالم بد گمانم




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 11:50 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

کاش

کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت رابخورم ...

 کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی

دیدن یک لحظه فقط یک لحظه

از لبخندهای عاشقانه ات را داشته باشم ...

کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد ...

تا امروز چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک بریزند ...

کاش حرف های دلم را بهت نگفته بودم تا امروز با

خود نگویم : " آخه او که میدونست چقدر دوستش دارم




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 11:50 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

ترفند

1.هر وقت که برای همسرتان کارت پستال می فرستید ، روی پاکت آن تمبر عاشقانه ای بزنید

2.با ارزش ترین هدیه ممکن را برایش تهیه کنید

3.بهترین جمله ای که معشوقتان برایتان نوشته است را قاب کنید و به دیوار اتاقتان بکوبید

4.وقتی همسرتان در خانه مشغول خانه تکانی است ، ناهار آنروز را از رستوران تهیه و برایش به منزل ببرید

5.در طول سال برای هم نقشه های عاشقانه ای بکشید

6.تمام نامه های معشوقتان را با بوسه ، لاک و مهر کنید

7.کمد لباسهایش را با اشعار و جملات عاشقانه تزئین نمائید

8.ترانه ای که مضمون آن ، معنای نوع ارتباط شما را بیان می کند

9.یک عکس نامزدتان را درون کیفتان بگذارید و با غرور آنرا به اقوام و خانواده تان نشان دهید

10.درون تقویم همسرتان روز تولد خودتان و تمامی سالگردها را علامت گذاری نمائید

11.تمام اوقات فراغت آخر هفته را با هم سر ببرید

12.برای برخورداری از زندگی عاشقانه فیلمهای بسیار عاشقانه نگاه کنید

13.به هنگام صرف صبحانه بجای اینکه ساکت باشید یا روزنامه بخوانید ، با هم گپ بزنید

14.دفترچه ای برای نوشتن خاطرات ملاقاتهایتان درست کنید و پس از پایان هر ملاقات علاوه بر خاطرات آن روز ، اندکی در مورد وقایع و احساسات خود درباره نامزدتان در آن صفحه بنویسید

15.در مسیر های مشخص با هم پیاده روی های طولانی بروید

16..در کنا ر هم نوشیدنی میل کنید

17.یک شعر عاشقانه کوتاه بر روی کیک تولدش بنویسید

18..برای احساسی تر کردن محیط زندگی ، اتاق خوابتان را با رنگ صورتی یا قرمز تیره رنگ آمیزی نمائید

19.این را به خاطر بسپارید که باید خانواده و دوستان همسرتان را دوست داشته باشید یا لااقل آنها را تحمل کنید

20.صبحها با یک بوسه به همسرتان صبح بخیر بگوئید

21.از باغهای گل برای عشقتان دسته های گل بچینید

22.از دوستانتان درباره روشها و روابط عاشقانه شان سؤالاتی بپرسید

23.همین امشب شامش را قاشق ، قاشق در دهانش بگذارید

24.پس از ازدواج نام شاعرانه ای برایش انتخاب کنید

25.هر وقت همسرتان به شما هدیه می دهد ، بلافاصله از آن استفاده کنید و همیشه هم آنرا به کار گیرید

26.تکیه کلام مشترکی با هم داشته باشید

27.وقتی به او کیف هدیه می دهید ، درون آنرا از اسکناس نو پُر کنید

28.وقتی با نامزدتان تماس تلفنی می گیرید ، بعنوان زمینه سخنتان ترانه مورد علاقه اش را پخش کنید

29.با اتفاق هم ورزش کنید

30.در کنار هم با دیدن منظره سقوط یک شهاب سنگی آرزو کنید  !

31.دوران کودکی همدیگر را بازسازی نمائید و این نکته را باور کنید که از همان دوران کودکی بطور ناخودآگاه به یکدیگر عشق می ورزیدید و باز هم عشق را به هم عرضه دارید

32.روی آئینه میز توالت پیام عاشقانه کوتاهی بوسیله رژ لب برایش بنویسید .

33.هدایای مورد علاقه هم را به یکدیگر هدیه بدهید و در طول روز تمام احساسات عاشقانه تان را برایش ابراز دارید

34.پنج جمله ای که می توانید همیشه به عشقتان بگوئید عبارتند از : تو بهترین هستی ، همیشه دوستت خواهم داشت ، عالی ترین همسر دنیایی ، خیره کننده و جذابی هستی ، تو تنها عشق حقیقی من هستی

35.نیمه شبها را برای قدم زدن انتخاب کنید

36.نقاشی کوچکی که در آن احساساتتان را به تصویر کشیده اید ، برایش بکشید

37.به هنگام خواب موهابش را نوازش کنید

38.و قتی بیمار است ، هر چند سرما خوردگی ساده ای باشد ، حسابی از او پرستاری کنید

39.در یک غروب سرد ، ژاکتتان را روی شانه هایش بیاندازید

40.در یکی از شبهای گرم تابستان با همدیگر در ایوان منزلتان بخوابید.

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 9:20 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]

دل من

دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت
که بماند یک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ی تو
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت یک پرده تور
که تو هرروز آن را
به کناری بزنی
دل من ساکن دیوارو دری
که تو هرروز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هرروز به آن می نگری
دل من رادیدی؟
ساکن کفش تو بود
یادت هست؟




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 9:20 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]