سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غوغای عشق

پرسید به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هیچ کس. پرسید پس به خاطر چه زنده هستی؟ با اینکه دلم فریاد میزد "به خاطر تو" با یک بغض غمگین گفتم به خاطر هیچ چیز. ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است

 

عشق را وارد کلام کنیم تا به هر عابری سلام کنیم و به هر چهره ای تبسم داشت ما به آن چهره احترام کنیم زندگی در سلام و پاسخ اوست عمر را صرف این پیام کنیم عابری شاید عاشقی باشد پس به هر عابری سلام کنیم

بسته ام در خم ابروی تو امید دراز/ان مبادا که کند دست طلب کوتاهم/بامن راه نشین خیزو سوی میکده آی/تادر آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم

چاه هم با من و تو بیگانه است نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند گر شبی از سر غم آه کنی

قلب مثل دو تا اتاق دیوار به دیوار هست که یکی از اتاقها غم و دیگری شادی. می گن آرام بخند که تو اتاق بقلی غم را بیدار نکنی دن جای پات میان و میرن .

ثمره عمر آدمی یک نفس است و آن نفس از برای یک همنفس است گر نفسی با نفسی هم نفس است آن یک نفس از برای عمری بس است


انسان عاشق زیبایی نمی شود بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست

پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست گر به سر حد جنونت ببرد عشق "عماد" بی وفائی و وفاداری جانانه یکیست

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست هرکسی قصه شوقش به زبانی گوید چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکیست این همه قصه ز سودای گرفتاران است ورنه از روز ازل دام یکی، دانه یکیست

اگر تمام شب برا ی از دست دادن خورشید گریه کنی لذت دیدن ستاره ها را هم از دست خواهی داد

زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیدند

زندگی مثل پیاز است که هر برگش را ورق بزنی اشکتو در می یاره




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 11:51 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]