سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبح فاو!

بعد از تصرف جزیره ی فاوُ مش رجب به اندازه ی کوهی کمپوت، کنسرو، شیر خشک، قهوه، چای، سیگار و...عراقی تدارکات احتکار کرد. رجب برای باز شدن جای اجناس غنیمیتی ناچار شد اجناس در حال کَپک زده را تقسیم کند بین افراد گردان و به قول غلام مایلر.

ـ روغن ریخته رو نظر امام زاده کرد!

روز سوم حمله، همراه با پاتک سنگین لشکر گارد ریاست جمهوری عراق، سر و صدای مش رجب هم بلند شد:

« آهای دل و دزدا، آدم بُشو نیستید. دست تون تو دست صدامه!»

غلام مایلر پرسید: « چی شده مشتی؟»

ـ دزدی...هر چی رو خودم نمی آرم، باز هم دزدی. روزی نیس کنسروی، کمپوتی، شیر خشک...حتا از سیگار هم نمی گذرن!

بعد هوار کشید: « عمو مرتضی بیا که نیروهات دزد و معتاد شدن!»

حسن مایلر با بدبختی دهان مش رجب را گرفت.

ـ هوار نکش. تو که همه ی قوای عراق و ایران رو خبر کردی!

ـ اونا که خوبه، آدم و عالم، متفقین و متحدین باید بیان و تکلیف منو با شما روشن کنن!

حسن مایلر با هزار مکافات مش رجب را راضی کرد که چند روزی کوتاه بیاید تا بچه ها دست دزد نابکار را توی دست مش رجب بگذارند. مش رجب گفت:« باشه، اما از الان یه پوست تخمه ممنون تا دزد پیدا بشه!»

کاوه نیروی شناسایی گردان انتخاب شد تا تحقیق را شروع کند. سر نخ او شد بوی سیگاری که شب ها از سمت مخزن نفت منهدم شده ی شهر فاو، می آمد. بو شک و ظن کاوه را برد به سمت غلام مایلر که قبل از آمدن به گردان فجر، سیگار می کشید!

ـ مایلر، عمو مرتضی بفهمه سیگار می کشی، کارت تمومه!

غلام مایلر ابروی پُر پشت و پیوسته اش را بالا انداخت و با یک جمله شک وظن را از خودش دور کرد. « به روح شهدای گردان، کار من نیس...تازه من خودم تحقیقات راه انداختم!»

کاوه لحافش را پهن کرد داخل سنگر تدارکات، جفت مش رجب تا دزد را پیدا کند. 

  

نیمه شب کاوه از سر و صدای بیدار شد. نشست و چشمش که به تاریکی سنگر غلبه کرد، شبح سیاهی دید که توی پیچ سنگر محو شد! مش رجب را بیدار کرد و با زیر پیراهنی از سنگر بیرون دویدند. هوا تاریک بود و از سمت خطوط دفاعی کارخانه ی نمک، صدای تیر و خمپاره می آمد. کاوه زیر سوسوی منوری که پایین می آمد، هر چه چشم انداخت به اطراف، چیزی ندید! نگاهی به مش رجب انداخت و گفت: « اونو دیدی؟!» مش رجب گیج خواب، جواب داد: « خواب دیدی! بریم تو...»

آمدند برگردند، بوی سیگار خورد به مشام مش رجب. پا شتری به سمت مخزن فلزی منهدم شده ی نفت که قدم برداشتند، دود سیگار را بیشتر حس کردند. کاوه مخزن بزرگ درهم لهیده را آهسته دور زد و از شکافش داخل شد. جلوتر توی تاریکی، آتش سرخ سیگار دید! پاورچین پاورچین به ناشناس سیگاری که نزدیک می شد. پای مش رجب خورد به قوطی خالی کمپوت و ناشناس پا به فرار گذاشت!

هر دو دست از پا کوتاه تر برگشتند داخل سنگر تدارکات. خیلی زود خروپف مش رجب بلند شد و کاوه تا صبح به شبح و بوی نفت خام فکر کرد.

هوا روشن اسلحه کلاش را برداشت.

ـ بلند شو بریم مش رجب.

ـ کجا؟ چی شده؟

راه افتادند و خود را به مخزن نفتی که رساندند، چشم هر دو به قوطی های خالی کمپوت، کنسرو و ته سیگار افتاد! کاوه به سمت گوشه ای از مخزن بزرگ رفت که حوضچه ی نفتی درست شده بود! به داخل حوضچه نفتی که خیره شد. چشمش افتاد به سر و و صورت سیاهی که با دو نقطه سفید به او زُل زده بودند. از ترس زبانش بند آمد و بی اختیار اسلحه را طرف سر گرفت.

ـ دستا بالا...

سر آرام از بین نفت سیاه خام بلند و تبدیل شد به انسانی تا کمر آغشته به نفت، دو دست را بالا گرفت و گفت: « دخیل الخمینی...»

کاوه تفنگ را پایین آورد و اسیر نفتی را از بین نفت غلیظ خام بیرون کشید. برگشت تا دزد را تحویل بدهد، اثری از مش رجب ندید!




ادامه مطلب

[ شنبه 90/6/5 ] [ 1:5 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]