سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاغی



نمی خواهم آن زندگی را
که چون رود خاموش
شب و روز یکسان روان است ...
و یا همچو مرداب بی عشق و جان است ...

من آن زندگی را گرامی شمارم
که راهی بلاخیز و مشکل بپوید...
چو موجی جسورانه سر را به ساحل بکوبد !!

نمی خواهم آن زندگی را
که چون مرغ خانه ... به امید دانه ...
نگاهش به دست کسی بسته باشد!!
و در شامگاهان درون قفس
بی هوا و هوس خسته باشد...
و یا همچو کرکس ... برد لاشه ی نیم خورده به خانه !

من آن زندگی را ستایم
که فاخر چو شهباز ...
دلیر و سرافراز ...
به بی انتهای دل آسمان پرگشاید !!

و گر هم شود سرنگون او ...
بغلتطد به خون او ...

شود راهش افسانه ی ماکیان ها
که گویند پیران برای جوان ها !!

من آن زندگی را نخواهم
که گمنام آید
و گمنام ماند!!
و گمنام چون بچه ماهی بمیرد !!

نه، هرگز!
ولی دوست دارم که چون قوی زیبا
"ز آغوش دریا درآید ... شبی هم در آغوش دریا بمیرد ..."

من آن نیستم کز سر مصلحت
سر به درگاه ظالم گذارم !!

و یا از غم نان ... نیایش کنم ناکسی را!
و یا گل بنامم خسی را !


نی ام گوسفندی که از ترس جان
سر به زیر افکنم...
ناسزا بشنوم ...
چوب بر تن خورم ...
خوار و شرمنده و زار!


من آن یاغی ام...
کز سرش سربلندانه سر می کشد دار !!

مگو با من از صبر و فرزانگی !
من نه آنم
که همچون علف هرزه رویم...
و همچون حبابی بر آبی بمیرم ...

من آن تک درختم به صحرا
که بیمی ندارم ز طوفان
چو بر شاخه هایم نشانی ز برگ است !

مگو با من از صبر ...
چون صبر همسایه ی نیستی ...
صبر ... مرگ است !!!




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/7/3 ] [ 11:55 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]