سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرنوشت عشق تلخ

نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال پر سه ای آغاز کردیم در خیال دل به یاد آورد ایام وصال از جدایی یک- دوسالی می گذشت یک – دوسال از عمر رفت و برنگشت دل به یاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را آن نظر بازی آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را همچو رازی مبهم و سر بسته بود چون من از تکرار اوهم خسته بودآمد و هم آشیان شد با من او همنشین و هم زبان شد با من او خسته جان بودم که جان شد با من او ناتوان بود و توان شد با من او دامنش شد خوابگاه خستگی این چنین آغاز شد دلبستگی وای از آن شب زنده داری تا سحر وای از آن عمر که با او شد به سر مست او بودم ز دنیا بی خبر دم به دم این عشق می شد بیشتر آمد و در خلوت ام دم ساز شد گفتگو ها بین ما آغاز شد گفتمش در عشق پا برجاست دل گر گشایی چشم دل زیباست دل گر تو زورق مان شوی دریاست دل بی تو شام فرداست دل دل زعشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سرگردان شده گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست میدارم بدان شوق وصلت را بر سر دارم بدان چون تویی مخمور- خمارم بدان با تو شادی می شود غم های من با تو زیبا می شود فردای من گفتمش عشقت به دل افزون شده دل به جادوی رخت افسون شده جز تو هر یاری به دل مدفون شده عالم از زیباییت مجنون شده *** بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش در سرم جز عشق اوسودا نبود بهر هرکس جز او در این دل جا نبود دیده جز بر روی او بینا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود خوبی او شهره آفاق بود در نجابت در نکویی تاج بود روزگار ..... روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختی مارا نداشت پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس یار ما را از جدایی غم نبود در غمش مجنون و عاشق کم نبود بر سر پیمان خود محکم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود با من دیوانه پیمان ساده بست ساده هم آن عهد و پیمان را شکست بی خبر پیمان یاری را گسست این خبر ناگاه پشتم را شکست آن کبوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلدار دیگر عهد بست با که گویم که او هم خون من است خصم جان و تشنه ی خون من است بخت بد را ببین وصل او قسمت نشد این گدا مشمول آن رحمت نشد آن طلا حاصل بر این قیمت نشد عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست با چنین تقدیر بد تدبیر نیست از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه او من شدم مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره –ذره آب گشتم کم شدم آخر آتش زد دل دیوانه را سوخت بی پروا – پر- پروانه را عشق من از من گذشتی خوش گذر بعد از این تو حتی اسمم را نبر خاطراتم را تو بیرون کن ز سر دیشب از کف رفت فردا را نگر عاشقی را دیر فهمیدی چه بود عشق دیرین گسته تار پود گر چه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره امامرده بود بعداز این هم اشیهنت هرکس هست باش با او یاد تو ما را بس است...




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 90/6/2 ] [ 4:11 صبح ] [ محمدجوادصحرائی ]